As free as the ocean

32. دث

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۷ ب.ظ

از مهمونی اومدن و دیدم داره با داداشم صحبت میکنه.

از لا به لای حرفاش حدسمو زدم.

زن عموم فوت شده بود.

شوکه شدم.

گویا همه شده بودیم.

کنسر بود اما فک میکردم داره خوب میشه و گفته بودن رو به بهبودیه.

گویا شیمی درمانی اثر بدی داشته...

باورم نمیشه اون آدم شاد و سرحالی که میشناختم حالا جون نداشته باشه.

اون آدم ورزشکار!

چقد مرگ نزدیکه...

چقد زیاد!


+دوتا دختر مدرسه ای در نیمه های راه باید چیکار کنن؟

زندگی براشون چه شکلیه؟

همونطور که برای من بود؟

چقدر دلم میخواست الآن کنارشون بودم.

ولی اجازه ندادن باشم.

و چقدر از این مسئله عصبانی م...

اگه الآن نخوام اونجا و کنارشون باشم پس کی میخوام؟


++به وقت اولین شب های تنهایی در شهر غریب.

نمیترسم.

خدا هست.

فقط تنها ترسم بیدار شدن صبحاس!:|


+++ "خودت باش دختر" رو میخونم.

خوبه خیلی.

۹۷/۰۷/۲۱
Juddy A.

نظرات  (۱)

۲۹ مهر ۹۷ ، ۱۹:۳۵ آشنای بی نشان
خدا رحمتش کنه
پاسخ:
آمین.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی