As free as the ocean

46. ما از خداییم و به او بازمیگردیم...

چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۳ ب.ظ

بازم حسش کردم.

مرگ رو...

برای من نبود.اما برای کسی بود ک باهاش زندگی کرده بودم.

همون حس سرد و بی رحم.

هرموقع یه مرگ اتفاق میفته٬یادم میاد ب فوت مادر٬خاله ها٬...

چرا؟

چرا انقدر زیاد؟

ای کاش میشد فقط یه بار دیگه داشته باشمشون.

دلم تنگه و نمیدونم چجوری تحمل کردم...

یجوری شده ک انگار هیچوقت نبودن.عشقشون توی قلبم هست و کمبودشون.

اما یادم‌ نمیاد خیلی ک بودنشون چ شکلی بوده.

طبق معمول تنهایی اشک میریزم.

طبق معمول هیچکس نیست ک بشنوه.

ما تنها به دنیا میایم و تنهای تنها هم میریم.

کاش اینو بدونم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۱۵
Juddy A.

نظرات  (۲)

میتونم بگم بزرگترین ترس زندگیم مرگه....
نمیدونم چیجوریه و چه شکلی و همین باعث میشه فوق العاده ازش بترسم
پاسخ:
خب ترس هست وقتی ب نداشتن آمادگی آدم فکر میکنه.
اما خب حس کردنش و انقد نزدیک(خودمو میگم!) ٬هم میتونه برای آدم خوب باشه هم بد...

من از مرگ خیلی میترسیدم. ولی بعد از فوت پدرم قبحش برام ریخته:/

و الان مرگ هیچ کسی نمیتونه غافلگیرم کنه!

پاسخ:
یجورایی انگار آدم باورش نمیشه.
اون سردی و بُهت و حس ناباوری و در نهایت یاسی ک ب اطرافیان میده برای من تکراری نمیشه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی