As free as the ocean

۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

درسته که اولای مهرو داشتیم اسباب کشی میکردیمو بعدشم تقریبا تا آخرای مهر دانشجو بودم،ولی حس میکنم از اونوقت تا الآنمو یکم به بطالت گذروندم!

تا تقریبا آذر ماه شک داشتم که میخوام دوباره کنکور بدم یا نه و این شک تقریبا داشت منو دیوانه میکرد!

تا بالاخره تصمیممو گرفتمو خواستم که دانشجو بشم.

جالبه اوایلش مصمم بودم که میخوام کنکور بدمو برای همینم خودداری شدیدی میکردم از خوندن کتابای جدید.

اصلا کتابامو گذاشته بودم توی کارتون و کمد که چشمم بهشون نیفته و هوس نکنم بخونم!:دی

دلم میخواست حداقل یه مهارت یاد بگیرم.

حداقل رانندگی!

که فک کنم با سهل انگاری خودم و اینکه نمیخوام پس اندازمو بدمو رانندگی یاد بگیرم،مواجه شد!

خلاصه با تمام این اوضاع و احوال توی این مدت فقط سه تا کتاب خوندم.

"بسته شده"که خیلی دوستش میداشتم٬یه رمان نسبتا عاشقانه بود و هرچند من از رمان های عاشقانه بشدت دوری میکنم،ولی این بیشتر ماجراجویی بود.

و اینکه شخصیت های داستان خیلی زیاد نبودن که اسمشونو یادم بره هم خیلی خوب بود.

چون من همیشه در خوندن رمان های خارجی با این مشکل مواجه م که وقتی اسما زیاد میشن یادم میره طرف کی بوده و گاهی مجبورم برگردم ببینم کیه!:-کندن مو

"نیمه دیگرم" هم روانشناسی طور بود و بنظرم لازم بود در این زمینه مطالعه رو شروع کنم.بقول آنه اینم نشه مث کنکور که بدون هیچ اطلاع درستی یکهو بیفتیم توش و ببینیم وسطشیم!

آخری م که همین چند دقیقه پیش تموم شد،"وقتی پتی به دانشگاه میرفت."بود.

عاااالی بود!

حس کردم یکم پتی و زندگی ش شبیه جودی ن.

به هرحال باید بگم با افتخار نویسنده ی مورد علاقه ی من "جین وبستر"هست با اختلاف!

و البته "آندره سوبیران" بخاطر فقط یک کتابی ک ازش خوندم.

ولی جین وبسترو تاحالا سه تا از کتاباشو خوندم و همه شون فوق العاده بودن.

فوق العاده!

بنظرم اون دنیا باید یه سر برم پیشش و بهش بگم بابا تو چقد خفنی!چقدددددد!


+ناگفته نمونه البته مجبورم کردن زومبا هم یاد بگیرم تا حدی!:نگاه به افق

++ یه چیز دیگه م بود که بیشتر انرژی م توی این سه ماه صرف فکر کردنو تصمیم درموردش شد،منتها واقعا جاش نیست ازش بنویسم!

۲ نظر ۲۶ دی ۹۷ ، ۱۵:۵۴
Juddy A.

نمیدونم دقیقا کی بود که دیدمت.

اما توی کلاس کنکور بود.

خیلی ازت خوشم اومدو دلم خواست که باهات دوست بشم.

همون روز داشتی از پله ها میومدی پایین و دستتو میگرفتی به میله های کنارش.

منم فرصت رو غنیمت دونستمو اومدم دستتو گرفتمو کمکت کردم با هم بیایم پایین.

برخلاف انتظارم اصلا نگفتی نمیخوادو لازم نیستو اینا.و با روی گشاده کمکمو قبول کردی.

با یه لبخند دلربا.

از همونایی که همیشه بهم میزنی و دلمو آب میکنی!

بعدش یادمه هردومون منتظر بودیم بیان دنبالمونو برحسب تصادف هردو دیر کرده بودنو این شد ک همونجا اونقد صحبتمون پیش رفت ک کل جریان عمل کردنمو برات گفتم.

میخواستم باهات همدردی کنم فک کنم!

گذشتو بیشتر با هم آشنا شدیمو من خیلی خوشحال بودم که "ف"توی کلاس ریاضی باهامون نبود تا من بتونم بیشتر باهات وقت بگذرونم.

کی فکرشو میکرد ما انقد با هم صمیمی بشیم؟

کی فکرشو میکرد انقد دوستت داشته باشمو بتونی انقد بهم نزدیک باشی؟

نزدیک...

خیلی خیلی نزدیک.

توی همین وبلاگ نوشتم ک کسی رو داشتم ک موقع اعلام نتایج ک از شدت بغض نمیتونستم حرف بزنم حتی،منو شنید.

منظورم دقیقا با تو بود.

تویی ک وقتی خیلی حالم بد بودو حتی خودمم نمیدونستم چمه،پیشم بودی و منو فهمیدی.

نمیدونم چجوری باید بهت بگم ک چقد از اینکه وارد زندگیم شدی،خوشحالم.

تو در عین دور بودنمون هنوزم بهم خیلی نزدیکی.

نزدیک بمون بهترینم!

همراه با یه عالمه ماچ!

تولدت مبارک هنرمندِ نقاشِ عکاسِ حافظ قرآنِ من!

ماشاالله...


+یادمه ک اون شعره رو میخواستی برات بنویسم.من میخوام وقتی پیشت باشم برات بخونمش!با صدای خودم!

گرچه پیش هم بودیم.ولی انقد هیجان زده بودم از اومدن پیشت ک اصن یادم رف!:نگاه به بالا

۱ نظر ۲۴ دی ۹۷ ، ۱۹:۵۵
Juddy A.
وقتی یکهو دلگرمی کل روزای قبل میشه عامل دلسردی و ترس!
کی میخوام یاد بگیرم ک دلمو عایق کنم ک ب هیچکس نه گرم شه٬نه سرد؟

پ.ن. باید برای بار دوم "تصرف عدوانی" رو بخونم.
ب گمانم لازمه یه چیزایی یادم بیاد!

پ.ن.۲ "بسته شده" رو تموم کردم.خوب بود!
ولی نصفه هاش رفتم ب آخرش یه نگاه انداختم ببینم چی میشه.
اعصابم خورد شد خب!
باید یه کتاب دیگه رو شروع کنم.کتاب تنها چیزیه ک باعث میشه »کوفتگی«هام یادم برن.
حتی اگه فقط واسه چند دقیقه!

پ.ن.۳ در کمال ناباوری دارم با گوشی پست میذارم.
این ینی انقد کم حوصله م ک »نچسب بودن« اینکارو به جون خریدمو پست گذاشتم!:-نگاه ب دوردست

۱ نظر ۰۵ دی ۹۷ ، ۲۰:۳۱
Juddy A.