وی حال یک تصمیم قطعی میگیرد که دیگر دلبسته ی هیچ کس و حتی ناکسی نشود!
و چقدر گذر از این مرحله برایش سخت بود.
درحالیکه از سرگیجه و حال بد و صداهایی که در سرش می آید کمی میترسد،
گیجی را به فهرست بدترین ها اضافه میکند.
کنار بیقراری.
و به راهش ادامه میدهد...
+دیروز بهم گفت تو امید تولدش بودی.
اگه نبودی تولدی هم در کار نبود.
و چقدر خوب بود حس گفته شدن این حرفا.
++دیشب یه گز دادم به یکی از این بچه های کار.
همون هایی که شاید خیلی وقت ها نادیده شون میگرفتم.
چقدر کوچیک بود.
شاید کمتر از 7سال!
و چقد حس تشکر کردنش خوب...
پینوشت:من هیچوقت به حرفش گوش نکردم و عادت شیرینی دادن به بچه هارو ترک نکردم.
چرا باید بخاطر احتمال بسیار کوچولوی اینکه شاید شیرینی بپره تو گلوش یا هرچی،اینکارو نکنم؟
۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۶