لابد آدم باید خیلی اسکل باشه که توی روز تولدش بخاطر معدودی از آدما و بی وفایی شون گریه ش بگیره.
اینطور حس میکنم!
یکیشون که توی این روزا خیلی و خیلی بهم نزدیک بود و همین چند روز پیش داشتم بهش روز تولدمو میگفتم.
از دیشب منتظرشم.با هر پیامی و هر زنگی که میرسه بهم،آاااارزو میکنم اون باشه.
و نبوده.
فک کنم دلم شکست.
و دومی ش کسی ست ک خیلی خاص دوسش داشتم و خیلی خاص دیگه کار خاصی باهاش ندارم.
دیشب داداشی زنگ زد به همراه زن داداش.
جالب اینجاس ک هیچچچچچکس نمیدونه من ساعت چند ب دنیا اومدم و من در این قضیه مثل آهو در چمن گیر افتادم!:دی
دیشبو نصفی شو کابوس دیدم.
نصف دیگه ش یه خواب خوشایند.
صبح بیدار شدم و با استوری و تبریک معصومِ جان مواجه شدم.
بعدم پیامای آنه !
چقد ذوق کرده باشم خوبه واسه این دوتا فرشته؟
آنه دیشب و دقیقا وقتی بیست و پنجم شده بود بهم زنگ زده بود و من آف بودم متاسفانه...
فک کنم خودمم اینکارو کرده بودم واسه تولدش.
یادم نیس!:-حماقت
ظهر هم عمه ف زنگ زد و اونقد صحبت باهاش خوب بود ک وقتی رفتم تلفنو بذارم توی سالن یکی نبود اون لبخند پهن روی صورتمو جمع کنه!:دی
عصر ب دیدن نصفه های رو به آخرای فیلم "مادری"گذشت و از اونجایی ک خیلی م ب مود من میخورد نشستم خوب باهاش اشک ریختم.
اما خب هنوزم دلم خالی نشده.
تا دوازده شب نشه و تا نفهمم اون دو نفر منو یادشون بوده یا نه.
متاسفانه چون من تقریبا محاله تولد اونارو یادم بره خیلی برام سخته ک اونا یادشون بره.
همین الآنشم پتانسیل اینو دارم ک بشینم و سیر دلم گریه کنم.
راستش نمیدونم جلوی خودمو بگیرم یا ن.
خب گویا وقتش شده که یه سری دیگه رو از زندگی م بالا بیارم.
اونم درست روز تولد بیست و دو سالگی م.