اومدم وطن.
چون انگاری دیگه روانشناس فوق العاده ی قبلی م نمیتونه کمکم کنه.
حالم بدتر از این حرفاست.
اومدم اینجا تا با روانشناس آنه شروع کنم درمانمو.
قطعا خوشحال نیستم از اینکه تو این شرایط مجبورم سفر کنم.
اما کی میفهمه حال بد روحی رو؟
انگاری مثلا یه تومور مغزی داشته باشم.بقول آنه این مث همونه یا بدتر.
اما کیه که اینو بفهمه؟
البته که شکایتی م از نفهمیدن کسی ندارم.
پدر میفهمه و آنه میدونه و بشدت حمایت میکنه و معصوم هم حتما بفهمه همین کارو میکنه.
تو این شرایط کافیه.
داداشی و خانومش هم حتما درکم میکنن.
بی حس شدم مثل چهار پنج سال پیش.
چی میشه تهش؟
کی میدونه؟
بدتر از همه اینه که بیش از یه روز خونه ی کسی دوام نمیارمو الان روز دوم سفره ولی من پناه آوردم به نوشتن.
میدونم ممکنه ناقل باشم اما مجبورم یجاهایی برم و سر بزنم چون اگه نرم ناراحت میشن و براشون ناقل بودن و عذاب وجدان من مهم نیست انگاری.
دیروز بعد از حدود یه سال آنه رو دیدم.کمتر از یه سال البته.
تو حیاطشون نشستیم با فاصله ی اجتماعی و توی خونشون حتی نرفتم.
چون میترسید خونشون یا خودش آلوده باشن چون باباش کرونا مثبت هارو ویزیت میکنه.
چقد خوش گذشت همون حدود یک ساعتی که صدای خنده های من به آسمون میرسید شاید...
سختمه که نمیتونم درس بخونم.
مجبورم برای دیدن پزشک برم مرکز شهر که قطعا خیلی خطرناکه؛خودم میفهمم.
ولی مجبورم!
به "ع" هم که گفتم منو برسونه،اما فک نکنم اینکارو بکنه.
تنها کاری که میتونم بکنم اینه که با کل وسایلم برم خونه ی بعدی ای که قراره باشم و دیگه اینجا برنگردم که خدایی نکرده ناقل باشم و فلان.
اینکارو میکنم.
ان شاالله!