As free as the ocean

16. سی ام دی

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ
خواب بودم.
هروقت توی خونه تنها باشمو بخوام بخوابم،همه ی چراغارو خاموش میکنم.اون روزم همین کارو کرده بودم.
غروب که بیدار شدم خونه خیلی تاریک بود.هنوز هیچکس خونه نبود.
یه پیام اومد؛
:((فردا میری مراسم؟))
بهت زده زنگ زدم بهش که مراسم؟چه مراسمی؟
و جواب نمیداد.
و جواب نمیداد...
میتونستم حدس بزنم که چی شده.اما مغزم قبول نمیکرد که همچین اتفاقی بتونه بیفته.

چند روز قبل:
حالش بد بود.
سرطان برای خانواده ما چیز جدیدی نبود.اصلا نبود!
یه شب قبلنا،روز سی ام دی رفته بودیم خونشونو همون شب گفت چون امشب تولدمه،بریم بیرون بهتون ساندویچ بدم.
از اونموقع به بعد هیچوقت روز تولدشو یادم نرفته بود.
سی ام دی ماه اون سال هم زنگ زدم بهش که تولدشو تبریک بگم.
یادم نیست دقیقا کجا بود.انگاری توی هواپیمایی-جایی.
نمیتونست حرف بزنه.گفتم گوشی رو بگیره کنار گوشش و وقتی حرف زد،دیگه اون صدای قشنگی نبود که عاشقش بودم.
به زور بغضمو خوردمو بهش گفتم ان شاالله خوب میشی با هم میریم بیرون...

هنوزم چند روز قبل:
داداشی اومد دنبالم کلاس.
شب بود و دیروقت.
گفت میخوای بریم ببینیش؟
گفتم نه.
میخوام تصویرش تو ذهنم همونی که بود،بمونه.


اون روز عصر و بعد از اون پیام:

به اون یکی داداشم زنگ زدمو گفت آژانس بگیرو بیا.
حالش خوب نیست.
همون دروغ قدیمی!
"حالش خوب نیست!"
فهمیدم که تموم شده...
و نمیدونستم بابا کی میخواست به من بگه و چرا تا الآن منو بی خبر گذاشته بود.
توی آژانس گریه کردم.
خیلی زیاد.
وقتی رسیدم دم خونشون هنوز باورم نمیشد.
اما مجبور بودم باور کنم!
یه پیام برای بابا فرستادم.
و رفتم تو.

:((من با آژانس رفتم خونه ی خاله "س".بهم زنگ نزن چون جواب نمیدم.))

پینوشت:اینو همون سی دی پارسال نوشته بودم.
اینکه چرا اینهمه بعدش منتشر شد رو خودمم شاید نمیدونم!

۹۷/۰۴/۱۸
Juddy A.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی