As free as the ocean

۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ دی ۹۶ ، ۱۷:۰۴
Juddy A.
دیروز بعد از ظهر خواب بودم که یکهو چشمامو باز میکنم به داداشم که مشغول کار خودش تو اتاق بوده میگم:ازش مشتق بگیر!

میگه از چی مشتق بگیرم؟
جوابی نمیدم.
بعد ازم میپرسه بیداری؟
و من در کمال اعتماد به نفس میگم:بله!
بعدشم میگم:نه! کسینوس بگیر!
و رومو میکنم اونور و به خوابم ادامه میدم.
:دی

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۰:۴۹
Juddy A.

دیدین تا حالا کسی یه نفرو دوست داشته باشه بعدش خودش بره اون نفرو راهنمایی کنه که چجوری با فرد مورد علاقه ش آشنا شه؟

دیدم که میگماااا!






+چرا انقد دنیا جای تنگیه؟

حس میکنم دارم خفه میشم!


++پیشاپیش از قضاوت های شما نسبت به این پست اعلام برائت میکنم!:دی

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۳ دی ۹۶ ، ۲۰:۳۴
Juddy A.
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ دی ۹۶ ، ۱۵:۱۲
Juddy A.
داشت میگفت که صبح بیدار شده بودمو داشتم به خواجه نظام الملک توسی لعنت میفرستادم.
من:حالا چرا خواجه نظام المک توسی؟o-0
اون:خب چون اولین مدرسه رو اون ساخت!

#دختر_خاله
#دهه_هشتادی
#کمی_تا_قسمتی_گودزیلا!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۱۲:۳۲
Juddy A.
امروز با پدر رفتیم دانشگاه آزاد که انصراف بدم.
چیزی عوض نشده بود.
به غیر از حس و حال من نسبت به بودن و زیستن در اونجا.
کلی گشتیمو خواهش و تمنا تا بالاخره یه فرم به من دادن تا تقاضامو بنویسم.
بعدشم کلی "لطف میکنید"و اینجور حرفا که اجازه بدن برم داخل ساختمونی که در اونجا امتحانات درحال برگزاری بود و بتونم یه امضا بگیرم.
قطعا اونقدری که لبخند زدمو ازشون تشکر کردمو "لطف کردید"نثارشون کردم،به دلیل علاقه ی وافرم نبوده.
ولی خب به وضوح میدیدم که چقد راحت میتونن آدمو از کار و زندگیش بندازنو بگن برو یه وقت دیگه بیا!
خداروشکر که کارم راه افتاد.
اولین باری که با بابا رفتمو این دانشگاهو دیدم،تو ماشین زدم زیر گریه.
هیچوقت خیالشم از سرم رد نمیشد که حتی از جلوش رد بشم.
چه برسه که بخوام اونجا درس بخونم.
اما چیزی که همیشه میگم اینه که خوب شد که این وضعیت پیش اومد تا این بتی که من واسه خودم ساخته بودم بشکنه.
باید با زبون خودم به تاکسی میگفتم من میرم دانشگاه آزاد! آزاد آزاد آزاد!
خوشحالم که دیگه اون غرور له شده و رفته پی کارش.
الآنم تو راه برگشت نه تنها گریه م نمیومد،بلکه خیلی م مصمم بودم که هرگز دیگه نمیخوام به اونجا برگردم.
هرگز!

+یه آقای انتظامات بسیار قوی هیکل اونجا بود که اجازه نمیداد کسی بره داخل ساختمون.
یه دختر خانوم دانشجو اومده به زبان کاملا "پسرخاله طور"داره بهش میگه رفتم پیش استادمو اینجور شد و اونجور شد و اینا.
با این اوصاف،وقتی نرفت تو،با موبایلش زنگ زد که :الو ... استاد کجایی؟طبقه ی بالا...؟
بعدشم رفت!
و این درحالی بود که من بصورتی کاملا پوکر فیس زل زده بودم بهش که ملت چرا اینقد راحتن آخه!

++همیشه ریتم بعد کلاس غذا،خواب،آلارم،خواب موندن،دوباره خواب و تهش درس بود.
امروز شده غذا،وبلاگ،درس.
ببینیم این یکی جواب میده یا نه.
:-چشمک

پینوشت محتاطانه طور:من هیچ قصدی نداشتم که بگم چه دانشگاهی خوب هست یا نیست.
حرفم سر یه چیز دیگه ست.
وگرنه چه بسیار تحصیل کرده های باسوادی که بار "اسم دانشگاه"روی دوششون نیست و بلعکس!
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۶ ، ۱۷:۱۷
Juddy A.