As free as the ocean

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

اومدم وطن.

چون انگاری دیگه روانشناس فوق العاده ی قبلی م نمیتونه کمکم کنه.

حالم بدتر از این حرفاست.

اومدم اینجا تا با روانشناس آنه شروع کنم درمانمو.

قطعا خوشحال نیستم از اینکه تو این شرایط مجبورم سفر کنم.

اما کی میفهمه حال بد روحی رو؟

انگاری مثلا یه تومور مغزی داشته باشم.بقول آنه این مث همونه یا بدتر.

اما کیه که اینو بفهمه؟

البته که شکایتی م از نفهمیدن کسی ندارم.

پدر میفهمه و آنه میدونه و بشدت حمایت میکنه و معصوم هم حتما بفهمه همین کارو میکنه.

تو این شرایط کافیه.

داداشی و خانومش هم حتما درکم میکنن.

بی حس شدم مثل چهار پنج سال پیش.

چی میشه تهش؟

کی میدونه؟

بدتر از همه اینه که بیش از یه روز خونه ی کسی دوام نمیارمو الان روز دوم سفره ولی من پناه آوردم به نوشتن.

میدونم ممکنه ناقل باشم اما مجبورم یجاهایی برم و سر بزنم چون اگه نرم ناراحت میشن و براشون ناقل بودن و عذاب وجدان من مهم نیست انگاری.

دیروز بعد از حدود یه سال آنه رو دیدم.کمتر از یه سال البته.

تو حیاطشون نشستیم با فاصله ی اجتماعی و توی خونشون حتی نرفتم.

چون میترسید خونشون یا خودش آلوده باشن چون باباش کرونا مثبت هارو ویزیت میکنه.

چقد خوش گذشت همون حدود یک ساعتی که صدای خنده های من به آسمون میرسید شاید...

سختمه که نمیتونم درس بخونم.

مجبورم برای دیدن پزشک برم مرکز شهر که قطعا خیلی خطرناکه؛خودم میفهمم.

ولی مجبورم!

به "ع" هم که گفتم منو برسونه،اما فک نکنم اینکارو بکنه.

تنها کاری که میتونم بکنم اینه که با کل وسایلم برم خونه ی بعدی ای که قراره باشم و دیگه اینجا برنگردم که خدایی نکرده ناقل باشم و فلان.

اینکارو میکنم.

ان شاالله!

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۳۰
Juddy A.

راستشو بگم اولای قرنطینه فکر میکردم از فرط بیرون نرفتن دق میکنم.

حالا حدود دو ماه و نیم میگذره از اونموقع و بازم ماجراهای آسیب زننده ای بود که حواسمو از گذشت زمان و حتی درس خوندن پرت میکرد و یکهو به خودم اومدم و دیدم افتادم وسطای اردیبهشت!

راستش تا قبل از قرنطینه فوق ش "پاییز" رادیو چهرازی رو گوش داده بودم.

اصلا حوصله ی پادکست نداشتم که بخوام برم دنبالش و گوش بدم.

حالا اما دو تا از پادکستای رادیو پاپیلو رو مجموعا بیش از دوازده بار گوش دادم.سومی رو احتمالا سه چهار بار.

و متن خوانی سجاد افشاریان رو گوش دادم.

چنان این صدا و لحن بر جانم نشست که گویی از اول خلقت یه سری رسپتور براش در من تعبیه شده بود.

رادیو چهرازی رو تا قسمت هجده رسیدم و هفتای دیگه تموم میشه.

و دنبال کلی پادکست دیگه گشتم و کلی هم بهم معرفی شد.

بیش از پانزده تا فیلم دیدم و مشغول خوندن کتاب چهارمم.

برای من که دیگه عادت کتابخونیم رو از دست داده بودم اصلا چیز کمی نیست.

اونم با وجود اینکه بیشتر این دوران رو داشتم حرص میخوردم و شک میکردم و تصمیم میگرفتم و دوباره از تصمیم م برمیگشتم.

آن استیبل ترین دوران عمرم بوده از موقعی که یکی از دوستام که دوسال بود خبری ازش نداشتم،برگشت و من نمیدونستم باید چه برخوردی باهاش داشته باشم و بشدت با خودم درگیر بودم.

در نهایت در مازوخیست ترین حالت ممکن احتمالا همه چیز به تاریخ پیوست.

درعوض با یکی از صمیمی ترین دوستام که بخاطر بعد مکانی بینمون رابطه ی کمرنگی داشتیم،دوباره شروع به صحبت کردیم و حمایت هاش و تمام حرفایی که میزد رو با جان دوست میداشتم.

و دوباره صمیمی شدیم؛حتی بیشتر از قبل شاید.

و درنهایت گشتن بدنبال یه روانشناس خوب و امیدوار به یافتنش و بهبود اوضاع...

یادم رفت بگم؛گویندگی پادکست دانشگاه و پادکست روز مامای خودمون هم یکی از شوق انگیزترین کارهام توی این دوران بود.

هرچند هنوز تموم نشده؛ولی خب فردا امتحان اوبی دارم و هیچی نخوندم.

گمونم بقیه ش رو باید خودم رو مجبور کنم که درس بخونم.

 

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۳
Juddy A.

بیشترین چیزی که دلم میخواد،اینه که یه دادگاه برگزار بشه به قضاوت عادلترین قاضی حاضر و اتفاقا و آدمای زندگیم از سه سال پیش تا بحال به قضاوت گذاشته بشن.

بیشتر از همه،خودم!

حداقل بفهمم کجا من مقصر بودم و کجا بقیه.

حقیقتا این روزا نمیتونم بفهمم و اینکه آدم نتونه بفهمه ظالم بوده یا مظلوم،یا چه درصدی از هرکدوم،عذاب بزرگیه.

ترجیح میدادم بخاطر کارهای بدم تنبیه بشم؛نه اینکه ندونسته تو این برزخ اسیر باشم تا نمیدونم کی.

این اولین باره که نمیتونیم تشخیص بدم...

۱ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۴۹
Juddy A.

انگاری دارم برمیگردم به نوشتن.

کی میدونه؟

۳ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۲
Juddy A.