As free as the ocean

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

از بچگی میگفتم میخوامت.
اما اونموقعا فقط میگفتم.
و انگاری نمیفهمیدم دقیقا چیو میخوام!
بزرگ و بزرگ و بزرگتر شدم.
اما حالا انگاری میترسیدم.
یه ترس همراه با شرم بود انگاری که حتی پیش خودمم دیگه خواستنتو تکرار نمیکردم.
تا اینکه درست نوزده سالم بود که با تمام وجودم حست کردم.
نفهمیدم چجوری و از کی.
اما دیگه نمیتونستم بدون تو و فکرت و امید رسیدن بهت نفس بکشم.
زندگی م یه شکل دیگه ای شده بود.
دیگه چیزای تکراری،حوصله سر بر نبودن.
اما همچنان تو قلبم بودی فقط.
نه میخواستم به کسی بگم که تمام قلبم از تو پره و نه وقتی ازم میپرسیدن تمایل به جواب دادن داشتم.
تو برام یه انگیزه بودی که هرروز صبح از خواب پاشم.
و هرشب خوابم نبره از شوق رسیدن بهت.
فکر میکردم که رسیدن به تو عه شروع رسیدن به اون هدفی که براش آفریده شدم.
هنوزم همین فکرو میکنم.
رهات کردم و به وضوح دیدم که روحم لحظه لحظه چروکیده و چروکیده تر شد.
اما
چقدر طولانی شده این فراق عزیزِجانم...
و چقدر بیتابم برای نفس کشیدن در هوای تو.
ممنونم که اولین معنا دهنده ی ولنتاین منی.
و ممنونم که هستی تا حس کنم زنده ام.
میدونم که اگه تو رو از زندگیم بگیرم،هیچیــــِ هیچی تهش نمیمونه.
هیچی!
بمون برام.
همین!:)

+پینوشت:اگه فکر کرده باشید که این "عزیزِجان"یه شخصه،باید بگم سخت در اشتباهید.
:دی

++پست غمگین نیست اما باید بنویسم که نذاشتن ببینمش تا وقتی که رفت.
هنوزم باورم نمیشه...

+++مگه میشه با اینهمه آنتی بیوتیک و درحالیکه همین هفته ی پیش سرماخورده بودم،بازم سرما بخورم؟
اونم به این شدت!
اصن نمیتونم نفس بکشم.
فک کنم بخاطر خاکی-چیزی باشه.
حالا خوبه من خونه بودم.
بیرون میرفتم احتمالا هایپوکسی میشدم!:دی
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۱
Juddy A.
روزگاری داشتیم.
زبان میخوندیم.
مدرسه میرفتیم.
به فکر رویاهامون بودیم؛
اما نگرانشون نبودیم.
نمیترسیدیم از اینکه کسی رو از دست بدیم.
و نمیگفتیم حالا درمورد من چی فک میکنه!
عجب روزگار خوشی داشتیم ما ...
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۱۸
Juddy A.
اینجانب احساس به فنا دادن آینده م بهم دست داده شدیدا!
بنابراین یکم کم پیدا بشم فک کنم...


پینوشت:
صداهایی که تو اتاق من میاد عبارتند از:
یک سگ که معلوم نیست دقیقا کدوم دیار خاموشانیه(*)و وقت و بی وقت بلند بلند واق واق میکنه.
یه  کافه که از ظهر تا 12 شب آهنگ پخش میکنه.با صدای بلند!و مشکل من اینجاس که این آهنگا انقد معروفن که مغز من،منو ول میکنه اونو میگیره!:دی
یکسری دختر و پسر که 12 شب به بعد فک کنم توی حیاط همین کافه هه با هم حرف میزنن و من وقتی میخوابم حس میکنم کنار تخت من وایسادن و من جای اونا دعا میکنم که چیز نامربوطی نگن!:|
این یکی م که تازه همین امشب اضافه شد،یک پسری ست که بلند بلند داره واسه دوستاش خاطره ی کندو و عسل و اینا میگه!حس میکنم جفتم نشسته اصن.استغفرا...!:دی
بعدا اضافه کردم:انقد به صدای جوشکاری و ساختمون سازیه عادت کردم که یادم رفته بود اینو بنویسم!:دی


*دیار خاموشان همون بهشت زهرا،بهشت آباد،گورستان یا...(شما بش چی میگین؟)ست منتها در شعر حافظ فک کنم.قبلنا برنامه ی مشاعره که میدیدم اون جناب دکتر که از قضا فامیل اونم یادم نیس،یه بار با شوق و ذوق چنان اینو مطرح کرد که من گفتم حالا چی میخواد بگه!:|

۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۰۰
Juddy A.