1. همش اونجوری،یکمم اینجوری!
سه شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ
امروز با پدر رفتیم دانشگاه آزاد که انصراف بدم.
چیزی عوض نشده بود.
به غیر از حس و حال من نسبت به بودن و زیستن در اونجا.
کلی گشتیمو خواهش و تمنا تا بالاخره یه فرم به من دادن تا تقاضامو بنویسم.
بعدشم کلی "لطف میکنید"و اینجور حرفا که اجازه بدن برم داخل ساختمونی که در اونجا امتحانات درحال برگزاری بود و بتونم یه امضا بگیرم.
قطعا اونقدری که لبخند زدمو ازشون تشکر کردمو "لطف کردید"نثارشون کردم،به دلیل علاقه ی وافرم نبوده.
ولی خب به وضوح میدیدم که چقد راحت میتونن آدمو از کار و زندگیش بندازنو بگن برو یه وقت دیگه بیا!
خداروشکر که کارم راه افتاد.
اولین باری که با بابا رفتمو این دانشگاهو دیدم،تو ماشین زدم زیر گریه.
هیچوقت خیالشم از سرم رد نمیشد که حتی از جلوش رد بشم.
چه برسه که بخوام اونجا درس بخونم.
اما چیزی که همیشه میگم اینه که خوب شد که این وضعیت پیش اومد تا این بتی که من واسه خودم ساخته بودم بشکنه.
باید با زبون خودم به تاکسی میگفتم من میرم دانشگاه آزاد! آزاد آزاد آزاد!
خوشحالم که دیگه اون غرور له شده و رفته پی کارش.
الآنم تو راه برگشت نه تنها گریه م نمیومد،بلکه خیلی م مصمم بودم که هرگز دیگه نمیخوام به اونجا برگردم.
هرگز!
+یه آقای انتظامات بسیار قوی هیکل اونجا بود که اجازه نمیداد کسی بره داخل ساختمون.
یه دختر خانوم دانشجو اومده به زبان کاملا "پسرخاله طور"داره بهش میگه رفتم پیش استادمو اینجور شد و اونجور شد و اینا.
با این اوصاف،وقتی نرفت تو،با موبایلش زنگ زد که :الو ... استاد کجایی؟طبقه ی بالا...؟
بعدشم رفت!
و این درحالی بود که من بصورتی کاملا پوکر فیس زل زده بودم بهش که ملت چرا اینقد راحتن آخه!
++همیشه ریتم بعد کلاس غذا،خواب،آلارم،خواب موندن،دوباره خواب و تهش درس بود.
امروز شده غذا،وبلاگ،درس.
ببینیم این یکی جواب میده یا نه.
:-چشمک
پینوشت محتاطانه طور:من هیچ قصدی نداشتم که بگم چه دانشگاهی خوب هست یا نیست.
حرفم سر یه چیز دیگه ست.
وگرنه چه بسیار تحصیل کرده های باسوادی که بار "اسم دانشگاه"روی دوششون نیست و بلعکس!
چیزی عوض نشده بود.
به غیر از حس و حال من نسبت به بودن و زیستن در اونجا.
کلی گشتیمو خواهش و تمنا تا بالاخره یه فرم به من دادن تا تقاضامو بنویسم.
بعدشم کلی "لطف میکنید"و اینجور حرفا که اجازه بدن برم داخل ساختمونی که در اونجا امتحانات درحال برگزاری بود و بتونم یه امضا بگیرم.
قطعا اونقدری که لبخند زدمو ازشون تشکر کردمو "لطف کردید"نثارشون کردم،به دلیل علاقه ی وافرم نبوده.
ولی خب به وضوح میدیدم که چقد راحت میتونن آدمو از کار و زندگیش بندازنو بگن برو یه وقت دیگه بیا!
خداروشکر که کارم راه افتاد.
اولین باری که با بابا رفتمو این دانشگاهو دیدم،تو ماشین زدم زیر گریه.
هیچوقت خیالشم از سرم رد نمیشد که حتی از جلوش رد بشم.
چه برسه که بخوام اونجا درس بخونم.
اما چیزی که همیشه میگم اینه که خوب شد که این وضعیت پیش اومد تا این بتی که من واسه خودم ساخته بودم بشکنه.
باید با زبون خودم به تاکسی میگفتم من میرم دانشگاه آزاد! آزاد آزاد آزاد!
خوشحالم که دیگه اون غرور له شده و رفته پی کارش.
الآنم تو راه برگشت نه تنها گریه م نمیومد،بلکه خیلی م مصمم بودم که هرگز دیگه نمیخوام به اونجا برگردم.
هرگز!
+یه آقای انتظامات بسیار قوی هیکل اونجا بود که اجازه نمیداد کسی بره داخل ساختمون.
یه دختر خانوم دانشجو اومده به زبان کاملا "پسرخاله طور"داره بهش میگه رفتم پیش استادمو اینجور شد و اونجور شد و اینا.
با این اوصاف،وقتی نرفت تو،با موبایلش زنگ زد که :الو ... استاد کجایی؟طبقه ی بالا...؟
بعدشم رفت!
و این درحالی بود که من بصورتی کاملا پوکر فیس زل زده بودم بهش که ملت چرا اینقد راحتن آخه!
++همیشه ریتم بعد کلاس غذا،خواب،آلارم،خواب موندن،دوباره خواب و تهش درس بود.
امروز شده غذا،وبلاگ،درس.
ببینیم این یکی جواب میده یا نه.
:-چشمک
پینوشت محتاطانه طور:من هیچ قصدی نداشتم که بگم چه دانشگاهی خوب هست یا نیست.
حرفم سر یه چیز دیگه ست.
وگرنه چه بسیار تحصیل کرده های باسوادی که بار "اسم دانشگاه"روی دوششون نیست و بلعکس!
۹۶/۱۰/۱۹