9. ولنخاک!
چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۴۱ ب.ظ
از بچگی میگفتم میخوامت.
اما اونموقعا فقط میگفتم.
و انگاری نمیفهمیدم دقیقا چیو میخوام!
بزرگ و بزرگ و بزرگتر شدم.
اما حالا انگاری میترسیدم.
یه ترس همراه با شرم بود انگاری که حتی پیش خودمم دیگه خواستنتو تکرار نمیکردم.
تا اینکه درست نوزده سالم بود که با تمام وجودم حست کردم.
نفهمیدم چجوری و از کی.
اما دیگه نمیتونستم بدون تو و فکرت و امید رسیدن بهت نفس بکشم.
زندگی م یه شکل دیگه ای شده بود.
دیگه چیزای تکراری،حوصله سر بر نبودن.
اما همچنان تو قلبم بودی فقط.
نه میخواستم به کسی بگم که تمام قلبم از تو پره و نه وقتی ازم میپرسیدن تمایل به جواب دادن داشتم.
تو برام یه انگیزه بودی که هرروز صبح از خواب پاشم.
و هرشب خوابم نبره از شوق رسیدن بهت.
فکر میکردم که رسیدن به تو عه شروع رسیدن به اون هدفی که براش آفریده شدم.
هنوزم همین فکرو میکنم.
رهات کردم و به وضوح دیدم که روحم لحظه لحظه چروکیده و چروکیده تر شد.
اما
چقدر طولانی شده این فراق عزیزِجانم...
و چقدر بیتابم برای نفس کشیدن در هوای تو.
ممنونم که اولین معنا دهنده ی ولنتاین منی.
و ممنونم که هستی تا حس کنم زنده ام.
میدونم که اگه تو رو از زندگیم بگیرم،هیچیــــِ هیچی تهش نمیمونه.
هیچی!
بمون برام.
همین!:)
+پینوشت:اگه فکر کرده باشید که این "عزیزِجان"یه شخصه،باید بگم سخت در اشتباهید.
:دی
++پست غمگین نیست اما باید بنویسم که نذاشتن ببینمش تا وقتی که رفت.
هنوزم باورم نمیشه...
+++مگه میشه با اینهمه آنتی بیوتیک و درحالیکه همین هفته ی پیش سرماخورده بودم،بازم سرما بخورم؟
اونم به این شدت!
اصن نمیتونم نفس بکشم.
فک کنم بخاطر خاکی-چیزی باشه.
حالا خوبه من خونه بودم.
بیرون میرفتم احتمالا هایپوکسی میشدم!:دی
اما اونموقعا فقط میگفتم.
و انگاری نمیفهمیدم دقیقا چیو میخوام!
بزرگ و بزرگ و بزرگتر شدم.
اما حالا انگاری میترسیدم.
یه ترس همراه با شرم بود انگاری که حتی پیش خودمم دیگه خواستنتو تکرار نمیکردم.
تا اینکه درست نوزده سالم بود که با تمام وجودم حست کردم.
نفهمیدم چجوری و از کی.
اما دیگه نمیتونستم بدون تو و فکرت و امید رسیدن بهت نفس بکشم.
زندگی م یه شکل دیگه ای شده بود.
دیگه چیزای تکراری،حوصله سر بر نبودن.
اما همچنان تو قلبم بودی فقط.
نه میخواستم به کسی بگم که تمام قلبم از تو پره و نه وقتی ازم میپرسیدن تمایل به جواب دادن داشتم.
تو برام یه انگیزه بودی که هرروز صبح از خواب پاشم.
و هرشب خوابم نبره از شوق رسیدن بهت.
فکر میکردم که رسیدن به تو عه شروع رسیدن به اون هدفی که براش آفریده شدم.
هنوزم همین فکرو میکنم.
رهات کردم و به وضوح دیدم که روحم لحظه لحظه چروکیده و چروکیده تر شد.
اما
چقدر طولانی شده این فراق عزیزِجانم...
و چقدر بیتابم برای نفس کشیدن در هوای تو.
ممنونم که اولین معنا دهنده ی ولنتاین منی.
و ممنونم که هستی تا حس کنم زنده ام.
میدونم که اگه تو رو از زندگیم بگیرم،هیچیــــِ هیچی تهش نمیمونه.
هیچی!
بمون برام.
همین!:)
+پینوشت:اگه فکر کرده باشید که این "عزیزِجان"یه شخصه،باید بگم سخت در اشتباهید.
:دی
++پست غمگین نیست اما باید بنویسم که نذاشتن ببینمش تا وقتی که رفت.
هنوزم باورم نمیشه...
+++مگه میشه با اینهمه آنتی بیوتیک و درحالیکه همین هفته ی پیش سرماخورده بودم،بازم سرما بخورم؟
اونم به این شدت!
اصن نمیتونم نفس بکشم.
فک کنم بخاطر خاکی-چیزی باشه.
حالا خوبه من خونه بودم.
بیرون میرفتم احتمالا هایپوکسی میشدم!:دی
۹۶/۱۱/۲۵