وقتش!
امروز بعد از مدتی اومدم بلاگ.
آخرین پست یکی از وب هایی ک دنبال میکنم،مربوط به فارغ التحصیلی شون بود.
تا اونجایی ک یادمه سال تولدمون مشترک بود.
ولی نیمه اول یا دومشو نمیدونم جدا!
یکهو به خودم اومدم.
همین چند روز پیش بود که برای "م" یه خانومی زنگ زده به من برای تحقیقات که حالا شرحش مفصله و بعدا مینویسم.
اما من و اون با هم بودیم.
چی شد که اون الآن یه خانوم دکتره در شرف ازدواجه و من یه دانشجوی انصرافی که میخواد کنکور بده و مرتبا در حال وقت تلف کردنه و چشمشم آب نمیخوره که یکمی جدی بگیره اطرافشو!
حتی خودمم دیگه از دستم در رفته حرفایی که بهم گفتنو که چرا موندیو اینارو ببین همون سال اول رفتنو کلی از تو جلوترنو اینا.
نمونه ی بارزش امروز و توی بیمارستان و توسط پدرجانم که حداقلش کمتر توقع دارم از اون این چیزارو بشنوم.
ولی واقعا چیکار کردم من توی این چهارسال؟
چهارساله که بجز یه نیمسال وسطش همش توی هول و ولامو میخوام کنکور بدمو استرسو مهمانی نرفتن یا رفتن با عذاب وجدانو ترس ندیدن بچه های هم دوره ای یا معلما یا اینکه کسی ازم بپرسه دانشجوی چی هستیو اینا.
همش دیدن بچه های دیگه و فکر به اینکه چقد قوی و خفنن!
همش نشنیده گرفتنو نادیده گرفتنو...
لعنت به همه شون!
و خودم...
که چقد و چقد کابوس دیدمو میبینمو موهای قشنگمو که اصلا بلند بودنشونو یادم نمیادو همش مانتو راحتو شلوار راحتو کفش اسپرت برای رفتن به کلاس و نداشتن سوند کلود عزیزم برای سالیان دراز!
حالم از هرچی جو کنکورو بچه کنکوریو کلاس کنکوریو استادو آموزشگاه و منشی و هرچی که بش مربوط بشن بهم میخوره.
از قلمچی بخصوص.
از اینکه نمیتونم با خیال راحت "بفهمم"و همیشه باید به خودم بگم که چون این نکته تو کنکور مهم نیس پس بیخیال فهمیدنش.
یا جواب داده شدن به سوالام به بدترین صورت ممکن.
بس نیست؟
بقول دوستم اینا همه هزینه س!
که هیچکدومو نمیبینم...
وقتش نشده به خودم-و نه هیچکس دیگه ای-ثابت کنم که ارزششو داشت اینهمه تحقیرو تحملو هزینه؟