23. عجز
رفتم خونشون.
دخترا عادت دارن اینچیزارو واسه هم میگن.
پرسیدم کیه در حال حاضر؟
مطمئن بودم کسی هست...
گفت یکی دوتا نیست.
گفتم ده تا مثلا؟
گفت شایدم بیشتر!
بهش گفتم حرف میزنی باهاشون که چی بشه؟که چیکار کنی؟
چرا بهشون نمیگی اگه واقعا تو رو میخوان با خانوادت صحبت کنن؟
خنده ش گرفت.
گفت ازدواج کنم که چی؟بشم مثل خواهرام؟
گفت نمیان با خانواده م صحبت کنن.
گفتم پس فایده ش چیه؟
گفت باهاشون حرف میزنمو ازشون پول میگیرمو خرج خودم میکنم.
تا 250 هزار تومنم دادن حتی!
حرف زدن باهاشون برام سرگرمیه.
گاهی هم میرم کافه و قلیون میکشم.
گفتم خانوادت میدونه؟
گفت آره.
گفتم چرا؟
گفت نمیذارن درس بخونم.نمیذارن تنهایی جایی برم.
منم این کارارو میکنم وقتم بگذره.
راستش نمیفهمم کار درستی میکنن نمیذارن بره جای دیگه دانشگاه یا تنهایی بیرون بره و این محدودیت باعث این فاجعه شده یا برعکس این موارد میتونن تشدیدش کنن.به هرحال با مامانش حرف میزنم که بذاره درس بخونه.فایده ای نداره.قبول نمیکنه.
عکسشو روی پروفایل اینستاگرامش میبینم.همینطور عکسا و فیلمایی که از خودش توی گوشیش داره.
به چشمام شک میکنم!چطور این دو نفر یکی هستن!یا من دارم اشتباه میبینم یا این عکس یکی دیگه ست.
ولی هیچکدوم!
و من بیش از پیش از اینستاگرام متنفر میشم....
+من چیکار میتونم بکنم براش؟
وقتی جلوی چشمام اینچیزا صورت میگیره و حتی برای آشنای خودمم نمیتونم کاری کنم...
عجز و عجز و عجز!!!!
++ "روی ماه خداوند را ببوس" تموم شد.سوژه شو خیلی دوست داشتم.اون ناامیدی و پرسش در منم بوده.
بالاخره "سینوهه" عزیزمو شروع میکنم.
حدود 980 صفحه ست.امیدوارم تا قبل از "رفتن" تموم شه.