As free as the ocean

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

آبرومو خریدی...

بعد از اینکه فک کردم هیچی قبول نشدم.

بعد از اونهمه خون دل.

خودم خوشحال شدم.

آنه اما گریه ش گرفت.

چقدر شکرت کنم بابت فرشته هایی که دورم ن؟

کسایی که وقتی از فرط اندوه و بغض نمیتونستم حتی حرف بزنم منو شنیدن.

خدایا شکرت!:)

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۳۱
Juddy A.
مینویسم که یادم بمونه چطور "خون به دل" شدم.

#نتایج
#به_روز_رسانی
#شلوغ_بودن
#شب_قبلش
#نذارید_یه_نفر_دوبار_بهتون_بگه_دوستون_نداره
#تو_نمیتونی!
#تو_نمیفهمی!
#تحقیر

+این آهنگه چقد مرهمــِ ...
++ "مغازه ی خودکشی" و "فرمین موش کتابخوان" رو هم تموم کردم. "آخرین نفس" رو میخونم.
+++به وقت رفتن!

۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۴۶
Juddy A.
چرا نمیتونم بذارم اینقد عمیق مال کس دیگه ای باشی؟
چرا اصلا از اولش دوستت داشتم که حالا بخوام اینهمه جریحه دار بشم؟
قرار بود وبتو نخونم.
خوندم و بدتر از اون کامنتاشو هم.
ای کاش هیچ وقت ندیده بودمت و درست وسط زندگی و خاطرات خوب بچگی م نبودی.
چرا نمیتونم کمتر دوستت داشته باشم؟
چرا همیشه داستان این شکلی بوده که باید من کسی رو دوست داشته باشمو اون بی توجهی کنه و منــــِ خودآزار حریص تر بشم!
چرا هرچی سعی میکنم نمیشه لعنتی؟
چرا اینقد اینروزا جریحه دار تو ام؟
چرا تو هم مث بقیه شدی؟
چرا اینقد با این حسی که بهم میدی اشکم میاد!
دیگه وبتو نمیخونم تا زمانی که بخوام این شکلی بشم.
همینو تمام!



+کاش میتونستم برم یجایی که هیچکسو نشناسم اونجا.
همچنین هیچکس منو.
فریاااااااد!


۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۰۳
Juddy A.
شاید اونقد بددهنی و عصبانیت و فریاد و تحقیر لازم بود تا دیگه بهش وابسته نباشم.
#پی

شاید اون همه بی توجهی به معنای واقعی کلمه لازم بود تا بتونم کمتر دوسش داشته باشم.
#ان

شاید لازم بود مسخره بشم تا بفهمم کی لیاقت بودن توی روزای خوبمو نداره.
#عین
#اس

شاید لازم بود وقتی که داشتم از فرط اندوه جون میدادم صدای خنده هاشو بشنوم تا بفهمم اون تو قلبم هیچ جایی نداره.

شاید لازم بود اونقد ضربه بخورم تا ببینم کسیو دارم که به دادم برسه تو این زندگی یا نه!
#میم

+میگن آدمارو تو سفر میشه شناخت.
من میگم آدمارو توی روزای سختتون بشناسید.
کی موند؟
کی زخم زد؟
کی مرهم گذاشت؟
اینه که مهمه...
۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۲
Juddy A.

با یکی از دوستای راهنمایی م رفته بودم بیرون.

شب که برگشتیم دیدم استوری گذاشته دوست ده ساله ش فوت شده.

ولی بعدش فهمیدم دوست خودمم بوده...



مظلومیت




همکلاسی و دوست نه چندان نزدیک دوران راهنمایی.

من سرگروه ریاضی ش بودم...

عکسشو که دیدم تازه فهمیدم چی شده...

اینهمه میگن قتل و غارت زن ها و بچه های سوریه و یمن و ...

اینهمه تو سینوهه از این چیزا میخونم.

ولی انگاری تا برای خود آدم اتفاق نیفته،نمیفهمه معنی ش چیه !

به حمام پناه بردم.

و گریه م گرفت.

وقتی فهمیدم خاله "ز" فوت شده هم همینکارو کردم.

رفتم تو حمام و گریه کردم.

آبو که بستم صدای آهنگ نسبتا شاد "تنها منشین"افتخاری از تلوزیون میومد.

اشکام سرازیر شد...

گفتا با من

تنها منشین

برخیز و ببین

گل های خندان صحرایی را

از صحرا دریاب این زیبایی را


یه وقتایی سرمو میگیرم رو به آسمون از دیدن یه چیزایی و میگم:خدایا میشه نبخشی؟

ایندفعه هم همینکارو کردم.

چطور شوهرش با این مظلومیت اینکارو باهاش کرده.

باورم نمیشه.

ایکاش اینم یکی از اون کابوسایی بود که شب و روز توی خواب میبینم.

ایکاش...


+از دست قسمت منطقی مغزم بشدت عصبانی م.چون میگه تو که شوهرشو ندیدی و حرفای اونو نشنیدی.

ولی هر حرفی باشه و به فرض محال هر اشتباهی،تقاصش مرگ نیس.

اینو مطمئنم...


 آب بینی سرازیر شده اش را پاک میکند و به دنبال نحوه ی خوانده شدن نماز وحشت میگردد.

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۵۶
Juddy A.