حتی اگه تنها دلیلش این باشه ک با استاد ش. آشنا شم٬ارزششو داره.
اینروزا بیش از هروقت دیگه ای تنهام.
غم غربت یه طرف،خراب شدن گوشی و نیاز شدید من بهش یه طرف،امتحان بافت انگلیسی،انگلِ نمیدونم فازش چیه یه طرف،تنهایی ب معنای واقعی کلمه و ترس از ادامه داشتنش و کلی چیز دیگه در کلی طرف دیگه...
ملت فک میکنن من چقد با این و اون آشنام.
خب که چی؟
وقتی هیچکس نباشه بتونی باهاش تو خیابون راه بری و هرچی ته دلته و داره لهت میکنه رو بگی،چه فایده؟
اینهمه آدمی که نه سودی دارن نه زیانی.
واقعا بچه های اهواز و کلا جنوب قابل مقایسه نیستن با اینجا.
چرا اینقد نچسبین آخه؟فک میکنین چه خبره؟چرا اینطوری ب آدم نگاه میکنید؟
لعنت !
+"1984" تموم شد."زن و شوهر واقعی"رو میخونم.گزیده ی داستان های کوتاه آفریقاست.
واقعا نمیدونم چرا دارم ادامه ش میدم.چون من از پایان های باز و داستان هایی ک معلوم نیس تهش چی میشه خیلی خوشم نمیاد.
++دقت کنید نگفتم دوستای خوبی ندارم.صرفا حضور ندارن الآن!
ای بخت سراغ من بیا
که رختخواب من با این خیال خامم
گرم نمیشه...
#پیش درآمد
تو این مدت "انقلاب جنسی" رو دیدم.
"1984" رو شروع کردم و الآن در یک سوم پایانی شم و حقا که چقد نچسبه یوقتایی!
یکم پیشرفت کردم در زومبا.
"طلا" و "ایده ی اصلی" جشنواره رو دعوت شدم که ببینم و دومی بسی به دلم نشست.
ترم جدید هم شروع شد.
راستش یکم ترس داره اولاش.
اونم بعد اینهمه مدت.
اینکه از همه ی بچه ها تقریبا بیشتر سوال میپرسم بهم حس بدی میده گاهی وقتا!
همین...
بیشتر از این تراوش نمیشه که بیاد روی این صفحه.
+گاهی مثل همین الآن حس میکنم برای نوشتن در اینجا باید از پشت چسب ضخیمی که باهاش دهنمو بستن حرفامو بفهمونم.
همونقدر سخت.
همونقدر نامفهموم...
درسته که اولای مهرو داشتیم اسباب کشی میکردیمو بعدشم تقریبا تا آخرای مهر دانشجو بودم،ولی حس میکنم از اونوقت تا الآنمو یکم به بطالت گذروندم!
تا تقریبا آذر ماه شک داشتم که میخوام دوباره کنکور بدم یا نه و این شک تقریبا داشت منو دیوانه میکرد!
تا بالاخره تصمیممو گرفتمو خواستم که دانشجو بشم.
جالبه اوایلش مصمم بودم که میخوام کنکور بدمو برای همینم خودداری شدیدی میکردم از خوندن کتابای جدید.
اصلا کتابامو گذاشته بودم توی کارتون و کمد که چشمم بهشون نیفته و هوس نکنم بخونم!:دی
دلم میخواست حداقل یه مهارت یاد بگیرم.
حداقل رانندگی!
که فک کنم با سهل انگاری خودم و اینکه نمیخوام پس اندازمو بدمو رانندگی یاد بگیرم،مواجه شد!
خلاصه با تمام این اوضاع و احوال توی این مدت فقط سه تا کتاب خوندم.
"بسته شده"که خیلی دوستش میداشتم٬یه رمان نسبتا عاشقانه بود و هرچند من از رمان های عاشقانه بشدت دوری میکنم،ولی این بیشتر ماجراجویی بود.
و اینکه شخصیت های داستان خیلی زیاد نبودن که اسمشونو یادم بره هم خیلی خوب بود.
چون من همیشه در خوندن رمان های خارجی با این مشکل مواجه م که وقتی اسما زیاد میشن یادم میره طرف کی بوده و گاهی مجبورم برگردم ببینم کیه!:-کندن مو
"نیمه دیگرم" هم روانشناسی طور بود و بنظرم لازم بود در این زمینه مطالعه رو شروع کنم.بقول آنه اینم نشه مث کنکور که بدون هیچ اطلاع درستی یکهو بیفتیم توش و ببینیم وسطشیم!
آخری م که همین چند دقیقه پیش تموم شد،"وقتی پتی به دانشگاه میرفت."بود.
عاااالی بود!
حس کردم یکم پتی و زندگی ش شبیه جودی ن.
به هرحال باید بگم با افتخار نویسنده ی مورد علاقه ی من "جین وبستر"هست با اختلاف!
و البته "آندره سوبیران" بخاطر فقط یک کتابی ک ازش خوندم.
ولی جین وبسترو تاحالا سه تا از کتاباشو خوندم و همه شون فوق العاده بودن.
فوق العاده!
بنظرم اون دنیا باید یه سر برم پیشش و بهش بگم بابا تو چقد خفنی!چقدددددد!
+ناگفته نمونه البته مجبورم کردن زومبا هم یاد بگیرم تا حدی!:نگاه به افق
++ یه چیز دیگه م بود که بیشتر انرژی م توی این سه ماه صرف فکر کردنو تصمیم درموردش شد،منتها واقعا جاش نیست ازش بنویسم!
نمیدونم دقیقا کی بود که دیدمت.
اما توی کلاس کنکور بود.
خیلی ازت خوشم اومدو دلم خواست که باهات دوست بشم.
همون روز داشتی از پله ها میومدی پایین و دستتو میگرفتی به میله های کنارش.
منم فرصت رو غنیمت دونستمو اومدم دستتو گرفتمو کمکت کردم با هم بیایم پایین.
برخلاف انتظارم اصلا نگفتی نمیخوادو لازم نیستو اینا.و با روی گشاده کمکمو قبول کردی.
با یه لبخند دلربا.
از همونایی که همیشه بهم میزنی و دلمو آب میکنی!
بعدش یادمه هردومون منتظر بودیم بیان دنبالمونو برحسب تصادف هردو دیر کرده بودنو این شد ک همونجا اونقد صحبتمون پیش رفت ک کل جریان عمل کردنمو برات گفتم.
میخواستم باهات همدردی کنم فک کنم!
گذشتو بیشتر با هم آشنا شدیمو من خیلی خوشحال بودم که "ف"توی کلاس ریاضی باهامون نبود تا من بتونم بیشتر باهات وقت بگذرونم.
کی فکرشو میکرد ما انقد با هم صمیمی بشیم؟
کی فکرشو میکرد انقد دوستت داشته باشمو بتونی انقد بهم نزدیک باشی؟
نزدیک...
خیلی خیلی نزدیک.
توی همین وبلاگ نوشتم ک کسی رو داشتم ک موقع اعلام نتایج ک از شدت بغض نمیتونستم حرف بزنم حتی،منو شنید.
منظورم دقیقا با تو بود.
تویی ک وقتی خیلی حالم بد بودو حتی خودمم نمیدونستم چمه،پیشم بودی و منو فهمیدی.
نمیدونم چجوری باید بهت بگم ک چقد از اینکه وارد زندگیم شدی،خوشحالم.
تو در عین دور بودنمون هنوزم بهم خیلی نزدیکی.
نزدیک بمون بهترینم!
همراه با یه عالمه ماچ!
تولدت مبارک هنرمندِ نقاشِ عکاسِ حافظ قرآنِ من!
ماشاالله...
+یادمه ک اون شعره رو میخواستی برات بنویسم.من میخوام وقتی پیشت باشم برات بخونمش!با صدای خودم!
گرچه پیش هم بودیم.ولی انقد هیجان زده بودم از اومدن پیشت ک اصن یادم رف!:نگاه به بالا
لابد آدم باید خیلی اسکل باشه که توی روز تولدش بخاطر معدودی از آدما و بی وفایی شون گریه ش بگیره.
اینطور حس میکنم!
یکیشون که توی این روزا خیلی و خیلی بهم نزدیک بود و همین چند روز پیش داشتم بهش روز تولدمو میگفتم.
از دیشب منتظرشم.با هر پیامی و هر زنگی که میرسه بهم،آاااارزو میکنم اون باشه.
و نبوده.
فک کنم دلم شکست.
و دومی ش کسی ست ک خیلی خاص دوسش داشتم و خیلی خاص دیگه کار خاصی باهاش ندارم.
دیشب داداشی زنگ زد به همراه زن داداش.
جالب اینجاس ک هیچچچچچکس نمیدونه من ساعت چند ب دنیا اومدم و من در این قضیه مثل آهو در چمن گیر افتادم!:دی
دیشبو نصفی شو کابوس دیدم.
نصف دیگه ش یه خواب خوشایند.
صبح بیدار شدم و با استوری و تبریک معصومِ جان مواجه شدم.
بعدم پیامای آنه !
چقد ذوق کرده باشم خوبه واسه این دوتا فرشته؟
آنه دیشب و دقیقا وقتی بیست و پنجم شده بود بهم زنگ زده بود و من آف بودم متاسفانه...
فک کنم خودمم اینکارو کرده بودم واسه تولدش.
یادم نیس!:-حماقت
ظهر هم عمه ف زنگ زد و اونقد صحبت باهاش خوب بود ک وقتی رفتم تلفنو بذارم توی سالن یکی نبود اون لبخند پهن روی صورتمو جمع کنه!:دی
عصر ب دیدن نصفه های رو به آخرای فیلم "مادری"گذشت و از اونجایی ک خیلی م ب مود من میخورد نشستم خوب باهاش اشک ریختم.
اما خب هنوزم دلم خالی نشده.
تا دوازده شب نشه و تا نفهمم اون دو نفر منو یادشون بوده یا نه.
متاسفانه چون من تقریبا محاله تولد اونارو یادم بره خیلی برام سخته ک اونا یادشون بره.
همین الآنشم پتانسیل اینو دارم ک بشینم و سیر دلم گریه کنم.
راستش نمیدونم جلوی خودمو بگیرم یا ن.
خب گویا وقتش شده که یه سری دیگه رو از زندگی م بالا بیارم.
اونم درست روز تولد بیست و دو سالگی م.
گاهی تو زندگی اونقد شک و تردید میاد سراغمون که انگاری احساسمون صلاحیتشو برای تصمیم گیری از دست میده.
عقل هم که داره با شک و تردید دست و پنجه نرم میکنه.
اینجور وقتا چی یا کی به داد آدم میرسه؟
چشمای آدم!
اینو امروز فهمیدم.
وقتی داشتم این آهنگو گوش میدادم برای بارهای پیاپی و به دغدغه های الآنم فکر میکردم.
به یکیشون که رسیدم اشکام سرازیر شد.
فهمیدم اینه الآن اولویتِ هرروزه ی من.
عجیبه اما...
تا حس ش نکنید نمیتونید بفهمید چی میگم.
خودم م تا حس ش نکردم،نفهمیدم!
+آهنگایی که هیچوقت قدیمی نمیشن.
#بهانه
#معین