As free as the ocean

کاش بیاد وقتی که دوباره حالم خوب شه.

حال همه ی ما...

#قدیما

۱ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۵۴
Juddy A.

امروز بعد از مدتی اومدم بلاگ.

آخرین پست یکی از وب هایی ک دنبال میکنم،مربوط به فارغ التحصیلی شون بود.

تا اونجایی ک یادمه سال تولدمون مشترک بود.

ولی نیمه اول یا دومشو نمیدونم جدا!

یکهو به خودم اومدم.

همین چند روز پیش بود که برای "م" یه خانومی زنگ زده به من برای تحقیقات که حالا شرحش مفصله و بعدا مینویسم.

اما من و اون با هم بودیم.

چی شد که اون الآن یه خانوم دکتره در شرف ازدواجه و من یه دانشجوی انصرافی که میخواد کنکور بده و مرتبا در حال وقت تلف کردنه و چشمشم آب نمیخوره که یکمی جدی بگیره اطرافشو!

حتی خودمم دیگه از دستم در رفته حرفایی که بهم گفتنو که چرا موندیو اینارو ببین همون سال اول رفتنو کلی از تو جلوترنو اینا.

نمونه ی بارزش امروز و توی بیمارستان و توسط پدرجانم که حداقلش کمتر توقع دارم از اون این چیزارو بشنوم.

ولی واقعا چیکار کردم من توی این چهارسال؟

چهارساله که بجز یه نیمسال وسطش همش توی هول و ولامو میخوام کنکور بدمو استرسو مهمانی نرفتن یا رفتن با عذاب وجدانو ترس ندیدن بچه های هم دوره ای یا معلما یا اینکه کسی ازم بپرسه دانشجوی چی هستیو اینا.

همش دیدن بچه های دیگه و فکر به اینکه چقد قوی و خفنن!

همش نشنیده گرفتنو نادیده گرفتنو...

لعنت به همه شون!

و خودم...

که چقد و چقد کابوس دیدمو میبینمو موهای قشنگمو که اصلا بلند بودنشونو یادم نمیادو همش مانتو راحتو شلوار راحتو کفش اسپرت برای رفتن به کلاس و نداشتن سوند کلود عزیزم برای سالیان دراز!

حالم از هرچی جو کنکورو بچه کنکوریو کلاس کنکوریو استادو آموزشگاه و منشی و هرچی که بش مربوط بشن بهم میخوره.

از قلمچی بخصوص.

از اینکه نمیتونم با خیال راحت "بفهمم"و همیشه باید به خودم بگم که چون این نکته تو کنکور مهم نیس پس بیخیال فهمیدنش.

یا جواب داده شدن به سوالام به بدترین صورت ممکن.

بس نیست؟

بقول دوستم اینا همه هزینه س!

که هیچکدومو نمیبینم...

وقتش نشده به خودم-و نه هیچکس دیگه ای-ثابت کنم که ارزششو داشت اینهمه تحقیرو تحملو هزینه؟


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۵
Juddy A.

در کشاکش رفتن و نرفتنم.

نمیدونم چرا ولی موضوعو به آنه گفتم یکم شو.

و به شارل.

چرا؟

نمیدونم!

شاید نیاز به همدردی داشتم.

دلم میخواست یکی بدونه چی داره بهم میگذره.

هیچوقت حرفایی که آنه بهم میزنه از اینکه چقد قدرت تحمل و درک دیگرانو دارم و اینکه چقد سروایو شده هستمو هیچکس بهم نگفته.

چون تمام ماجرا رو فقط اون میدونه.

من یه قربانی بودم یا نه رو بیخیال.

مهم اینه که نمیخوام یه قربانی باشم!


پینوشت:ایکاش بفهمیم که با کی درد دل میکنیم و چه تاثیرات وحشتناکی ممکنه روی اون طرف بذاریم با گفتن این حرفا.

ایکاش نریم اذیت و آزارهایی که شاید شدیمو دلخوری هامونو از کسی،پیش "عزیزش" بگیم.

چون اون طرف اگه مث من باشه،بخاطر احترامم ک شده سکوت میکنه و لبخند میزنه و توی دلش هزااااار بار میمیره.

شنیده بودم که مثلا نباید با بچه ها درد دل کرد.

ولی فک میکنم هرکسی و توی هرسنی که باشه،ممکنه نتونه پذیرنده درد دل ما باشه.

برای خالی شدن خودمون یکی دیگه رو لبریز نکنیم...

ایکاش!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۰
Juddy A.
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۱۷
Juddy A.
از بچگی میگفتم میخوامت.
اما اونموقعا فقط میگفتم.
و انگاری نمیفهمیدم دقیقا چیو میخوام!
بزرگ و بزرگ و بزرگتر شدم.
اما حالا انگاری میترسیدم.
یه ترس همراه با شرم بود انگاری که حتی پیش خودمم دیگه خواستنتو تکرار نمیکردم.
تا اینکه درست نوزده سالم بود که با تمام وجودم حست کردم.
نفهمیدم چجوری و از کی.
اما دیگه نمیتونستم بدون تو و فکرت و امید رسیدن بهت نفس بکشم.
زندگی م یه شکل دیگه ای شده بود.
دیگه چیزای تکراری،حوصله سر بر نبودن.
اما همچنان تو قلبم بودی فقط.
نه میخواستم به کسی بگم که تمام قلبم از تو پره و نه وقتی ازم میپرسیدن تمایل به جواب دادن داشتم.
تو برام یه انگیزه بودی که هرروز صبح از خواب پاشم.
و هرشب خوابم نبره از شوق رسیدن بهت.
فکر میکردم که رسیدن به تو عه شروع رسیدن به اون هدفی که براش آفریده شدم.
هنوزم همین فکرو میکنم.
رهات کردم و به وضوح دیدم که روحم لحظه لحظه چروکیده و چروکیده تر شد.
اما
چقدر طولانی شده این فراق عزیزِجانم...
و چقدر بیتابم برای نفس کشیدن در هوای تو.
ممنونم که اولین معنا دهنده ی ولنتاین منی.
و ممنونم که هستی تا حس کنم زنده ام.
میدونم که اگه تو رو از زندگیم بگیرم،هیچیــــِ هیچی تهش نمیمونه.
هیچی!
بمون برام.
همین!:)

+پینوشت:اگه فکر کرده باشید که این "عزیزِجان"یه شخصه،باید بگم سخت در اشتباهید.
:دی

++پست غمگین نیست اما باید بنویسم که نذاشتن ببینمش تا وقتی که رفت.
هنوزم باورم نمیشه...

+++مگه میشه با اینهمه آنتی بیوتیک و درحالیکه همین هفته ی پیش سرماخورده بودم،بازم سرما بخورم؟
اونم به این شدت!
اصن نمیتونم نفس بکشم.
فک کنم بخاطر خاکی-چیزی باشه.
حالا خوبه من خونه بودم.
بیرون میرفتم احتمالا هایپوکسی میشدم!:دی
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۱
Juddy A.
روزگاری داشتیم.
زبان میخوندیم.
مدرسه میرفتیم.
به فکر رویاهامون بودیم؛
اما نگرانشون نبودیم.
نمیترسیدیم از اینکه کسی رو از دست بدیم.
و نمیگفتیم حالا درمورد من چی فک میکنه!
عجب روزگار خوشی داشتیم ما ...
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۱۸
Juddy A.
اینجانب احساس به فنا دادن آینده م بهم دست داده شدیدا!
بنابراین یکم کم پیدا بشم فک کنم...


پینوشت:
صداهایی که تو اتاق من میاد عبارتند از:
یک سگ که معلوم نیست دقیقا کدوم دیار خاموشانیه(*)و وقت و بی وقت بلند بلند واق واق میکنه.
یه  کافه که از ظهر تا 12 شب آهنگ پخش میکنه.با صدای بلند!و مشکل من اینجاس که این آهنگا انقد معروفن که مغز من،منو ول میکنه اونو میگیره!:دی
یکسری دختر و پسر که 12 شب به بعد فک کنم توی حیاط همین کافه هه با هم حرف میزنن و من وقتی میخوابم حس میکنم کنار تخت من وایسادن و من جای اونا دعا میکنم که چیز نامربوطی نگن!:|
این یکی م که تازه همین امشب اضافه شد،یک پسری ست که بلند بلند داره واسه دوستاش خاطره ی کندو و عسل و اینا میگه!حس میکنم جفتم نشسته اصن.استغفرا...!:دی
بعدا اضافه کردم:انقد به صدای جوشکاری و ساختمون سازیه عادت کردم که یادم رفته بود اینو بنویسم!:دی


*دیار خاموشان همون بهشت زهرا،بهشت آباد،گورستان یا...(شما بش چی میگین؟)ست منتها در شعر حافظ فک کنم.قبلنا برنامه ی مشاعره که میدیدم اون جناب دکتر که از قضا فامیل اونم یادم نیس،یه بار با شوق و ذوق چنان اینو مطرح کرد که من گفتم حالا چی میخواد بگه!:|

۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۰۰
Juddy A.
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ دی ۹۶ ، ۱۷:۰۴
Juddy A.
دیروز بعد از ظهر خواب بودم که یکهو چشمامو باز میکنم به داداشم که مشغول کار خودش تو اتاق بوده میگم:ازش مشتق بگیر!

میگه از چی مشتق بگیرم؟
جوابی نمیدم.
بعد ازم میپرسه بیداری؟
و من در کمال اعتماد به نفس میگم:بله!
بعدشم میگم:نه! کسینوس بگیر!
و رومو میکنم اونور و به خوابم ادامه میدم.
:دی

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۰:۴۹
Juddy A.

دیدین تا حالا کسی یه نفرو دوست داشته باشه بعدش خودش بره اون نفرو راهنمایی کنه که چجوری با فرد مورد علاقه ش آشنا شه؟

دیدم که میگماااا!






+چرا انقد دنیا جای تنگیه؟

حس میکنم دارم خفه میشم!


++پیشاپیش از قضاوت های شما نسبت به این پست اعلام برائت میکنم!:دی

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۳ دی ۹۶ ، ۲۰:۳۴
Juddy A.