As free as the ocean

رفتم خونشون.

دخترا عادت دارن اینچیزارو واسه هم میگن.

پرسیدم کیه در حال حاضر؟

مطمئن بودم کسی هست...

گفت یکی دوتا نیست.

گفتم ده تا مثلا؟

گفت شایدم بیشتر!

بهش گفتم حرف میزنی باهاشون که چی بشه؟که چیکار کنی؟

چرا بهشون نمیگی اگه واقعا تو رو میخوان با خانوادت صحبت کنن؟

خنده ش گرفت.

گفت ازدواج کنم که چی؟بشم مثل خواهرام؟

گفت نمیان با خانواده م صحبت کنن.

گفتم پس فایده ش چیه؟

گفت باهاشون حرف میزنمو ازشون پول میگیرمو خرج خودم میکنم.

تا 250 هزار تومنم دادن حتی!

حرف زدن باهاشون برام سرگرمیه.

گاهی هم میرم کافه و قلیون میکشم.

گفتم خانوادت میدونه؟

گفت آره.

گفتم چرا؟

گفت نمیذارن درس بخونم.نمیذارن تنهایی جایی برم.

منم این کارارو میکنم وقتم بگذره.

راستش نمیفهمم کار درستی میکنن نمیذارن بره جای دیگه دانشگاه یا تنهایی بیرون بره و این محدودیت باعث این فاجعه شده یا برعکس این موارد میتونن تشدیدش کنن.به هرحال با مامانش حرف میزنم که بذاره درس بخونه.فایده ای نداره.قبول نمیکنه.

عکسشو روی پروفایل اینستاگرامش میبینم.همینطور عکسا و فیلمایی که از خودش توی گوشیش داره.

به چشمام شک میکنم!چطور این دو نفر یکی هستن!یا من دارم اشتباه میبینم یا این عکس یکی دیگه ست.

ولی هیچکدوم!

و من بیش از پیش از اینستاگرام متنفر میشم....


+من چیکار میتونم بکنم براش؟

وقتی جلوی چشمام اینچیزا صورت میگیره و حتی برای آشنای خودمم نمیتونم کاری کنم...

عجز و عجز و عجز!!!!


++ "روی ماه خداوند را ببوس" تموم شد.سوژه شو خیلی دوست داشتم.اون ناامیدی و پرسش در منم بوده.

بالاخره "سینوهه" عزیزمو شروع میکنم.

حدود 980 صفحه ست.امیدوارم تا قبل از "رفتن" تموم شه.

۱ نظر ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۳
Juddy A.
"از قهوه ی سرد آقای نویسنده" که بگذریم،"زن زیادی"جلال آل احمد رو هم خوندم.
اصلا به دلم نچسبید و تقریبا خودمو مجبور کردم که بخونمش.
برعکس "دشمن عزیز" از جین وبستر عالی بود!
و بشدت جذاب!
"تصرف عدوانی" رو اگه در حالی خارج از حال اونموقع م که توی پست قبلی بهش اشاره کردم میخوندم،شاید میگفتم تلخ و نچسب!
اما توی اون شرایط مثل یه آب کمی بود بر آتش زبانه کشیده ی دل من!
بعدش "جاناتان مرغ دریایی" رو خوندم.
کم بود خیلی.
بد نبود.
و الآن دارم "الیور تویست" رو میخونم!
بسی جذاب.
خیلی دوسش میدارم و فکر میکنم از مورد علاقه هام محسوب بشه.
البته الآن حدودا یک پنجمشو خوندم.
ولی کششی داره که سخته زمین گذاشتنش!
این بود خلاصه ی تابستان تا الآن.
البته "آن دختر قبلی" رو هم حدودا اردیبهشت یا خرداد خونده بودم.
بعلاوه "خاطرات یک جراح بزرگ آلمانی"که تقریبا بلافاصله بعد از کنکور شروع شد.
حیف که هنوز فرصت نشده درمورد فوق العادگی هاش بنویسم.
حیف!
۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۳
Juddy A.
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۴۵
Juddy A.

در ادامه ی پست قبل باید بگم که از اونجایی که اون زمان سرما خورده بودمو ضد حساسیت که قرصی بسی خواب آور است رو انداخته بودم بالا،بنابراین خوابم برد و صبح نرفتم پست و بسی کار خوبی هم بود!

چون حدودای ساعت 12 پست چی اومد و کتاب عزیزمو تحویل گرفتیم.

البته این برای من تجربه شد که وقتی طرف مقابل میگه کتابم کاملا نو هست،به هرحال کتاب دست دومه و انتظار کتاب نو نباید ازش داشت که بعدا بخوره تو ذوق آدم!

بعدم روز تولد خاله "ف" و آنه رو با هم قاطی کردم و فک کردم تولد آنه یادم رفته.

در نهایت هم دیروز کادوی تولدشو براش پست کردم!

با اینکه چند سالی میشه که از پست خیلی دور نبودم،ولی بسی اتفاق هیجان انگیزیه گرفتن چیزی از جناب پست چی!

ب هرحال.

دیروز هم برای اولین بار در سال جدید رفتم باشگاه و بشدت بدن درد گرفتم.

هوف!

+چون احتمال میدم آنه اینجارو بخونه،و از اونجایی که من با مامانش هماهنگ کردم برای فرستادن کادوش که کاملا سوپرایز طور بشه،این پست بعد از رسیدن مرسوله به مقصد منتشر میشه!:دی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۶:۴۰
Juddy A.

جریان از این قرار بود که اونموقع که من دانشجو بودم،یه کتابی به نام "سرطان امپراطور بیماری ها"رو از کتابخونه ی خودمون که علوم پایه بود امانت گرفتم.

بعدش کتابخونه ی پرستاری هم این کتابو داشت.درواقع این کتابی که دست من بود،توی هیچکدومشون ثبت نشده بود!

درواقع هردو کتابخونه این عنوان کتابو داشتن؛ولی شماره ای که من امانت گرفته بودم،توی سیستم هیچکدوم ثبت نشده بود.

در نتیجه کتابو به هرجا که میخواستم تحویل بدم،میگفت مال ما نیست!(برای تمدید و اینا)

آخرش متصدی کتابخونه  بم گفت این کتابو ببرو هروقت خوندی بیارش.(بدون توجه به زمانو ثبت توی سیستم.چون اصلا ثبت نشده بوده گویا!)

منم آوردمش خونه.منتها اونقد که جذاب بود همون موقع دلم نیومد بخونمشو بعدم که کنکورو اسباب کشی و رفتن ته کارتون کتابا.

بعد کنکور که کتابامو درآوردم،اینم سردرآورد.

منتها من دلم میخواست هایلایت کنمو چندبار بخونم.

که با کتاب امانتی نمیشد.

تا همین الآنشم زیادی پیشم مونده بودو من الآن رسما دیگه دانشجوی اونجا نبودم شاید!:|

از اونجایی که کتابفروشی پیشمونم نداشت و حدس میزدم کتاب کم یابی باشه،یه سرچ کردمو دیدم بعله!

چهل هزار تومن تشریف دارن ایشون.

تصمیم به خریده شدن کتاب دست دوم گرفته شد.

از اونجایی که کتابی که کم یابه،دست دومش کم یاب تره،تصمیم گرفتم اینترنتی بخرم.

از سایت گاج مارکت یه نفرو پیدا کردم ک اهل ایلام بود.

قبول دارم که خیلی بی احتیاطی کردم طی این روند خرید.

ولی خب کلی چیزم یاد گرفتم.

بزور بیست تومن برای کتاب و پنج تومن برای پست واریز کردم به کارتشون.

بعدش ایشون بجای استفاده از پست سفارشی که من پیشبینی کرده بودم و از توی سایت دیده بودم هزینه شو،از پست پیشتاز استفاده کردن ک قیمتش حدود دو برابر بود!

منم گفتم که خب این اشتباه شما بوده!

من باید چیکار کنم؟

خداخیرشون بده که از بقیه ش گذشتن و فقط گفتن :بخوان و یاد بگیر و لذت ببر.

خلاصه از اون روز فرستاده شدن کلی بیقرار بودم و حواسم بود ک حتما یه نفر صبح ها توی خونه و بیدار باشه.

امشب نگرانی م بیشتر شدو با اینکه عکس رسید درست شمارشو نشون نمیداد،همونی که میدیدمو حدس میزدمو وارد کردمو دیدم نوشته به علت شناخته نشدن نشانی گیرنده،برگشت خورده!

اولش ک داشتم سکته میکردم.

چون فک میکردم برگرده بره ایلام دوباره کتاب عزیزم!

و بازم مجبور ب مکاتبه با اون آقا باشم که یوقتایی هم پیام های منو سین میکرد و جواب نمیداد!:|

بعدش فهمیدم که چند روزی توی اداره ی پست میمونه مرسولات گویا.

تقریبا با شناختی که از خودم در طی این سالیان دراز پیدا کردم،میدونم خوابم نخواهد برد تا چند ساعت دیگه که اول وقت پاشم بره اداره ی پستی که فقط منطقه شو میدونمو امیدوار باشم که ان شاالله بدون مشکل و معطلی کتابمو بهم بدن.

و ببینم چرا این آدرسو ک قبلا براش چیزهایی فرستاده شده بود رو نتونسته بودن "بشناسن"!

اینم پروژه ی خرید کتاب من!

تا سایر "اولین تجربیات"زندگی بزرگسالی،بدرود!


+پینوشت:من بارها خرید پستی کرده بودم.ولی از سایت یا مجله آنلاین و ...

این اولین خرید من از یه فرد عادی شبیه خودم بود.

از این لحاظ گفتم "اولین"!


++امروز مامانش زنگ زد بهم.فک میکردم دیگه بهش نمیفکرم.

ولی چطور میتونم!

دلم براش تنگ شد...

گرچه ایندفعه به هیچ وجه قصد معذرت خواهی و منت کشی و اینارو ندارم!

#مخاطب_یک_موجود_مونث_هنرمند_است_.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۷ ، ۰۴:۴۰
Juddy A.
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۷
Juddy A.


پستی که نشد.




در مورد این باید بگم که تهش چند ثانیه تونستم دوام بیارمو بعدش پستو پاک کردم.

هرچند کلی آدمو بعدش آنفالو کردم،ولی اینستا همونی که بود ک نه تنها دوسش نداشتم،بلکه حال و احوالمو بد میکرد.

فک کردم ک اون نه تنها چیزی بهم اضافه نمیکنه،که کم هم میکنه!

و بنابراین پاکش کردمو از این بابت بسی خوشحالم!




سامر تایم...



من عاشق این استیکر کیبورد های رنگی رنگی ام!

خیلی خوبن.

انگاری مثلا اون وسیله نو میشه کاملا برای آدم.

هرچند ردیف بالاشو مجبور شدم با این قیچی طرح دارا یکی یکی کوچیک کنم،ولی خیلی خوب شد!

این قیچی ها برای منی که مشکل جدی ای در صاف بریدن دارم بسی مفیدن!:دی

+کتاب سمت راست،کتاب فوق العاده ای ست که تقریبا وسطای رو به آخراشم و بیشتر این مقدارم توی مترو و قطار خوندم!

این سومین کتاب غیر درسی امساله.

اون دوتای دیگه م "The girl before" یا همون "آن دختر قبلی" بود که اینو قبل کنکور خوندم و توی دورانی که بشدت دچار بحران بودم و هیچ چیز بجز کتاب خوندن آرومم نمیکرد.

و بعدی "قهوه سرد آقای نویسنده" بود که باید بگم این یکی رو هم کلی ازشو توی مترو خوندم و اونقد آخرش جذاب بود که دعا میکردم ک فقط نرسیمو من بتونم بفهمم ته ش چی میشه.

البته از اون جایی که من از داستانای عشقی تنفر بسیاری دارم،خیلی دوسش نداشتم.

ولی خب در کل برای من معمولی بود.

از این لحاظ که آخرش میفهمی همه چیز دقیقا برعکس چیزیه که خواننده فکر میکنه و قابل پیشبینی نیس،خوبه.

++دلم یه مسافرت تنهایی میخواد.یه جایی که یه مدت فقط خودم باشم.

بدون بقیه و فکرشون.

+++دارم یاد میگیرم که وقتی بهم بی مهری شد،رها کنم.

کاری که هیچوقت نکرده بودم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۶
Juddy A.
خواب بودم.
هروقت توی خونه تنها باشمو بخوام بخوابم،همه ی چراغارو خاموش میکنم.اون روزم همین کارو کرده بودم.
غروب که بیدار شدم خونه خیلی تاریک بود.هنوز هیچکس خونه نبود.
یه پیام اومد؛
:((فردا میری مراسم؟))
بهت زده زنگ زدم بهش که مراسم؟چه مراسمی؟
و جواب نمیداد.
و جواب نمیداد...
میتونستم حدس بزنم که چی شده.اما مغزم قبول نمیکرد که همچین اتفاقی بتونه بیفته.

چند روز قبل:
حالش بد بود.
سرطان برای خانواده ما چیز جدیدی نبود.اصلا نبود!
یه شب قبلنا،روز سی ام دی رفته بودیم خونشونو همون شب گفت چون امشب تولدمه،بریم بیرون بهتون ساندویچ بدم.
از اونموقع به بعد هیچوقت روز تولدشو یادم نرفته بود.
سی ام دی ماه اون سال هم زنگ زدم بهش که تولدشو تبریک بگم.
یادم نیست دقیقا کجا بود.انگاری توی هواپیمایی-جایی.
نمیتونست حرف بزنه.گفتم گوشی رو بگیره کنار گوشش و وقتی حرف زد،دیگه اون صدای قشنگی نبود که عاشقش بودم.
به زور بغضمو خوردمو بهش گفتم ان شاالله خوب میشی با هم میریم بیرون...

هنوزم چند روز قبل:
داداشی اومد دنبالم کلاس.
شب بود و دیروقت.
گفت میخوای بریم ببینیش؟
گفتم نه.
میخوام تصویرش تو ذهنم همونی که بود،بمونه.


اون روز عصر و بعد از اون پیام:

به اون یکی داداشم زنگ زدمو گفت آژانس بگیرو بیا.
حالش خوب نیست.
همون دروغ قدیمی!
"حالش خوب نیست!"
فهمیدم که تموم شده...
و نمیدونستم بابا کی میخواست به من بگه و چرا تا الآن منو بی خبر گذاشته بود.
توی آژانس گریه کردم.
خیلی زیاد.
وقتی رسیدم دم خونشون هنوز باورم نمیشد.
اما مجبور بودم باور کنم!
یه پیام برای بابا فرستادم.
و رفتم تو.

:((من با آژانس رفتم خونه ی خاله "س".بهم زنگ نزن چون جواب نمیدم.))

پینوشت:اینو همون سی دی پارسال نوشته بودم.
اینکه چرا اینهمه بعدش منتشر شد رو خودمم شاید نمیدونم!

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۷ ، ۱۵:۰۰
Juddy A.

حداقلش این بود که فهمیدم دوستای واقعی کیان.

و کیارو باید بالا بیارم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۸:۰۵
Juddy A.

وی حال یک تصمیم قطعی میگیرد که دیگر دلبسته ی هیچ کس و حتی ناکسی نشود!

و چقدر گذر از این مرحله برایش سخت بود.

درحالیکه از سرگیجه و حال بد و صداهایی که در سرش می آید کمی میترسد،

گیجی را به فهرست بدترین ها اضافه میکند.

کنار بیقراری.

و به راهش ادامه میدهد...


+دیروز بهم گفت تو امید تولدش بودی.

اگه نبودی تولدی هم در کار نبود.

و چقدر خوب بود حس گفته شدن این حرفا.


++دیشب یه گز دادم به یکی از این بچه های کار.

همون هایی که شاید خیلی وقت ها نادیده شون میگرفتم.

چقدر کوچیک بود.

شاید کمتر از 7سال!

و چقد حس تشکر کردنش خوب...

پینوشت:من هیچوقت به حرفش گوش نکردم و عادت شیرینی دادن به بچه هارو ترک نکردم.

چرا باید بخاطر احتمال بسیار کوچولوی اینکه شاید شیرینی بپره تو گلوش یا هرچی،اینکارو نکنم؟


۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۶
Juddy A.